لطیفه های ایرانی
نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

شخصي که مي خواست بهلول را مسخره کند به او گفت :
ديروز از دور تو را ديدم که نشسته ا ي، فکر کردم الاغي است که در کوچه نشسته!
بهلول فوراً جواب داد:منهم که از دور تو را ديدم فکر کردم آدمي به طرف من مي آيد.

 

وقتی که مشرف بر موت بود گفت : بنگرید تا هیچ جا کفن کهنه میابید ؟ گفتند : چه می کنی ؟ گفت : تا بعد از مرگ مرا در آن پیچید و در گور نهید . گفتند : مقصود چیست ؟ گفت : آن که چون نکیر و منکر آیند و کفن کهنه بینند گمان برند که این مرده دیرینه است . سوال نکنند و جواب باز نباید داد ! ( بهلول میخندد - ص 12)

 

واعظی بر منبر سخن میگفت و کسی از مجلسیان سخت گریه میکرد . واعظ گفت : ای مجلسیان ! صدق ازین مرد بیاموزید که این هم گریه به سوز می کند . مرد برخاست و گفت : مولانا ! بزکی سرخ داشتم سقط شد . ریشش به ریش تو می مانست . هرگاه تو ریش میجنبانی مرا از آن بزک یاد می آید و گریه بر من غالی میشود ! (کلیات عبید زاکانی ص 232)

 

مردی را خرش را گم کرده بود . گرد شهر میگشت و شکر می گفت . گفتند : شکر چرا می کنی ؟ گفت : از بهر آنکه من بر خر ننشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهارم روزی بود که گم شده بودم ! (کلیات عبید زاکانی ص 221)

 

دیوانه ای را در بصره دیده اند که خرما را با دانه میخورد . گفتند : چرا چنین می کنی ؟ گفت : خرمافروش همچنین بر من وزن کرده است ! (لطایف الطوائف)



روزی یکی از همسایگان نزد ملا نصرالدین آمدکه خر او را به امانت بگیرد . ملانصرالدین گفت: متاسفانه خرم خانه نیست . در همین هنگام خر ملا شروع به عر عر کرد . مرد همسایه گفت : اما صدای خرت که از خانه می آید !؟ ملا عصبانی شد و گفت : مرد حسابی تو حرف من ریش سفید را قبول نمی کنی اما حرف این خر نادان را قبول می کنی ؟

 

ابلهی سوزنی در خانه گم کرده بود و در کوچه میطلبید . گفتند چه می جویی ؟ گفت : سوزنی را که در خانه گم کرده ام . گفتند : ای ابله چیزی که در خانه گم کرده ای در کوچه می جویی ؟ گفت : چه کنم که خانه تاریک است و چراغ ندارد . ( لطایف الطوائف . ص 410 )

 

روزی ملا نصرالدین کیسه بزرگی بر دوش گرفته بود و سوار بر خر از بازار به خانه بر می گشت . یکی از دوستان به ملا رسید و گفت جناب ملا چرا کیسه را روی خر نمی گذاری و بیخودی خودت را خسته می کنی ؟ ملا نصرالدین جواب داد : این طوری خر کمتر خسته میشود , چون من کیسه را می برم و خر هم من را می برد . ( ملانصرالدین . ص 240


ها رون الرشید از بهلول پرسید که دوست ترین مردم نزد تو کیست؟ گفت: آنکس که شکم مرا سیر کند .  گفت اگر من شکم ترا سیر کنم مرا دوست داری ؟ گفت : دوستی به نسیه می باشد .

 

بهلول را گفتند دیوانگان جهان را بشمار . گفت آن خود از شماره بیرون است اما اگر بگویی که عاقلان را بشمار ایشان معدودی بیش نیستند .

 

 

از شخصی پرسیدند تو بزرگتری یا برادر تو ؟ گفت من بزرگترم . اما اگر یک سال بر او بگدرذ , سن او با من برابر خواهد شد !

بهارستان جامی

 

مردی با سپری بزرگ به جنگ رفته بود , از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند , برنجید و گفت ای مردک مگر کوری ؟ سپری بدین بزرگی نمی بینی , سنگ بر سر من میزنی ؟   کلیات - عبید زاکانی

 

 

روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله‌اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه

 

دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره بهم چسبیدند،

 

از پدر میپرسد، این چیست؟ پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من

 

تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم.در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با

 

صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار

 

داد، دیوارهای براق از هم جدا شدند، آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته

 

شد، پدر و پسر، هر دو چشمشان به شماره‌هائی بالای آسانسور افتاد که ازیک شروع و

 

بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان، دیدند شماره‌ها بطور

 

معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، دراین وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت

 

زده دیدند، دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

 

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم،

 

زود برو مادرت را بیار اینجا!!!

 




:: موضوعات مرتبط: اس ام اس طنز , اس ام اس در هم , ,
:: بازدید از این مطلب : 1614
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 13 / 4 / 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: